ساریناسارینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

خوشگلترین دختر دنیای من

بدون عنوان

   عزیزم این عکس 14 ماهگیته ، رفته بودیم عکاسی  اما از کارش خوشم نیومد  و بردمت یه عکاسی خیلی خوب و عکست خیلی قشنگ شده . حتما عکساتو  تو وبلاگت میذارم . قربونت برم طبق معمول مامان تو محل کارم و تو پیش مادرجون هستی . دلم برات تنگ میشه .  ...
25 ارديبهشت 1390

برای تو دلبندم

رنج هست ، مرگ هست ، اندوه جدایی هست  اما آرامش نیز هست ، شادی هست ، رقص هست ، خدا هست  زندگی همچون رودی بزرگ جاودانه روان است زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا میرود دامان خدا را میجوید  خورشید هنوز طلوع میکند فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آویخته است  بهار مدام میخرامد و دامن سبزش را بر زمین میکشد  امواج دریا آواز میخوانند  برمیخیزند و خود را در آغوش ساحل گم میکنند  گلها باز میشون و جلوه میکنند و میروند نیستی نیست ، هستی هست ، پایان نیست ، راه هست تولد هر کودک ، نشان آن است که : خدا هنوز از انسان نااميد نشده است . رابنیندرانات تاگور ...
25 ارديبهشت 1390

جملات زیبا

سارینای عزیزم امیدوارم وقتی این مطالب رو میخونی خوب بهشون فکر کنی. آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد بلکه چیزی است که خود میسازد . رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری که دوست داریم انجام دهیم ،بلکه در اين است که کاری را که انجام میدهیم دوست داشته باشیم . 10% از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه واکنش نشان میدهیم .  تصمیمات کوچک را باید با مغز و تصمیمات بزرگ را باقلب گرفت . بدون عشق میتوان ایثار کرد ولی بدون ایثار هرگز نمیتوان عشق ورزید . انسان تا وقتی که فکر کند نارس است ،به رشد و کمال خود ادامه میدهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت ميشود . دوست داشت...
25 ارديبهشت 1390

18 ماهگی سارینا

 دختر خوشگلم الان که دارم خاطراتتو مینویسم 18 ماهته و ماشالله 90% از کلمات رو میتونی بیان کنی و حتی کلمه های ترکیبی رو هم بلدی مثلا کسی به من دست میزنه میگی مامان منه و تا صدای موتور رو میشنوی میگی موتور ابی ( دایی جونت ) و هر چی ازت میپرسم تقریبا جوابمو خوب میدی . از تولد و کیک و شمع خیلی خوشت میاد  تا تو کتابت عکساشونو میبینی با خوشحالی میگی شمع  عسلم زودتر بزرگ شو و با مامان و بابا صحبت کن . خیلی دوست داریم . ...
22 ارديبهشت 1390

خاطرات 18 ماهگی

 سارینا جونم  روز به روز حرف زدنت بهتر میشه و مامان از خوشحالی دوست دارم جیغ بکشم دیروز برای اولین بار یک جمله رو کامل گفتی ( نی نی منو بوس کرد ) . دیروز از صبح با هم بودیم چون حالم خوب نبود مرخصی گرفته بودم  و از این که تمام روز کنارت بودم خیلی لذت بردم هر چند که بعدازظهر  نخوابیدی و مامان هم نتونستم بخوابم ولی خوش گذشت . عزیزم دلم میخواد وقتی بزرگ شدی خوندن این خاطرات برات لذت بخش باشه . من و بابا جونت عاشقانه دوست داریم. 
22 ارديبهشت 1390

واکسن 18 ماهگی

  عزیز دلم دیروز 90/2/4 وارد 19 ماهگی شدی و صبح من و مادرجون بردیمت بهداشت تا واکسن 18 ماهگی رو برات بزنن اما شعبه ای که ما میرفتیم  گفتن فردا بیان اما مامان چون نمیتونم هر روز مرخصی بگیرم بردمت یه شعبه دیگه تا واکسنتو بزنن اول نشوندمت تو بغلم و یه واکسن به دستت زدن جیگرم کباب شد خیلی هول کردم و دو تا خانمی که اونجا بودند به اون آقایی که واکسن رو میزد کمک کردند تا واکسن بعدی که رو ران پات میخورد زده بشه و تو خیلی گریه کردی بلاخره رفتیم خونه مامان برات 2 تا تخم بلدرچین پختم و سوپ هم درست کردم چون زیاد وزن نگرفته بودی و 10.500 وزنت بود و قدت 83 و از این موضوع خیلی حالم گرفته شد و از بعدالظهر برات بگم که دیگه حتی نتونستی بشینی و تا...
22 ارديبهشت 1390

یبوست

دختر قشنگم از وقتی که غذا خوردن رو شروع کردی دیگه مدفوع کردنت مثل قبل راحت نبود و همیشه با مشکل مواجه بودی و حالا این قضیه خیلی جدی شده و هر دو تامونو اذیت میکنه از اینکه میبینم درد میکشی و گریه میکنی جیگرم کباب میشه دکتر هم قبلا برده بودمت ولی بعد از مدتی دوباره یبوست برگشت باید از طریق غذا و میوه بیشتر سعی کنم خدا کنه زودتر خوب بشی .
21 ارديبهشت 1390

19 ماهگی و شروع شیطونی

سارینا جونم الان تو 19 ماهگی هستی و حرفاتو خیلی خوب میرسونی اسم مامان وفامیلیتو خیلی قشنگ میگی البته به جای شعبانزاده میگی شعبانی . وکار جدیدی که تو این ماه انجام میدی اینه که میای دست مامان رو میگیری و میگی با هم - دد و مجبورم میکنی تا در حال باهات بیام و اگه نبرمت بیرون شروع به گریه کردن میکنی تو این ماه چند بار با زندایی سمیرا و علیرضا بردمت پارک و سوار تاب شدی و خیلی خوشت اومد و دوست نداشتی بیای پایین سوار سرسره کوچولو هم شدی ولی میترسیدی . چند روز پیش هم با باباجون و سجاد رفتیم ساحل دریا اولش از موج میترسیدی ولی خیلی زود رفتی تو آب البته همین جلو و کلی شن بازی کردی خلاصه ددری شدی و مامان جون بهت قول میدم تا جایی که برا امکان داره ببرمت...
20 ارديبهشت 1390
1